مانلی ماهیگیری است که هر شب در پی صید، ناو به دریا می‌راند
 
چکیده:
این مقاله به مقایسه‌ای میان دو اثر ادبی می‌پردازد؛ یکی منظومه‌ی بلند مانلی از نیما یوشیج و دیگری، داستان کوتاه «اوراشیما» که هدایت آن را با نام «قصه‌ی ژاپنی»، دو سال پس از منظومه‌ی مانلی منتشر کرده است. چهره‌ای که نیما در مانلی نمایش می‌دهد، به نظر چهره‌ی خود او است.
 
تعداد کلمات: 3183 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 15  دقیقه


نویسنده: سهیلا صارمی
 
 منظومه‌ی بلند مانلی، که به حق، یکی از زیباترین و پرمعناترین منظومه‌های بلند معاصر فارسی است، از جمله آثار درخشان و نو نیما در زمینه‌ی شعر داستانی است که در بین دیگر آثار او می‌بایست جایی ویژه برای آن قایل شد، بویژه که نیما، خود جایی خاص برای آن قایل است چه، ظاهراً این داستان را به نام دوست نویسنده‌ی خود، صادق هدایت، پرورانده است، چنان که در مقدمه‌ی همین منظومه، بدین نکته اشاره می‌کند. (1) ظاهراً هدایت دو سه سال پس از سروده شدن این منظومه (1324) به ترجمه‌ی داستانی ژاپنی به نام اوراشیما دست می‌زند که از بعضی جهات شباهتی به مانلی دارد، اما از آن جوهر یگانه و هستی‌ساز که غالباً در آثار نیما به چشم می‌خورد عاری است. خلاصه‌ی داستان مانلی از این قرار است:
مانلی ماهیگیری است که هر شب در پی صید، ناو به دریا می‌راند. در شبی مهتابی نیز که دریا خاموش است، باز به دریا می‌زند، اما دیری نمی‌پاید که دریا طوفانی می‌شود و نومیدی گریبان او را می‌گیرد و بیم در دلش راه می‌یابد و بر بخت بد خود نفرین می‌فرستد که برای رزقی اندک می‌بایست با امواج کوه‌پیکر دست و پنجه نرم کند. پس تصمیم می‌گیرد که به رودی نزدیک شود و دو ماهی رودخانه‌ای به دام اندازد. اما بزودی عزم می‌کند که به همان راه خود برود و از درماندگی بپرهیزد. در این هنگام چنین به گوشش می‌رسد که صداهایی او را به نام می‌خوانند و آنچه در دل داشت در برابر چشمش نمود می‌یابد. در این بحبوحه، پری پیکری دریایی با گیسوانی از خزه در برابر او ظاهر می‌شود و از او می‌پرسد: «چه چیزی در این شب هول تو را به اینجا کشانده است». مانلی می‌پندارد که او دختر پادشاه شهر است، از وی می‌هراسد، اما بعد درمی‌یابد که او پری مهربانی است که با وی سر همدردی دارد. پری او را شیفته‌ی خود می‌کند و با سخنان امیدبخش، به خود می‌خواند. مانلی نیز بدو دل می‌بازد و پس از گفتگوهایی بس زیبا هر دو در دریا فرو می‌روند و تنها دایره‌هایی بر آب نقش می‌بندد. مانلی شبی را با وی سر می‌کند. سحرگاه چشم می گشاید و خود را بر ساحل می‌بیند. حیران و منگ راه خانه می‌سپارد و زن و سگ خود را در انتظار می‌یابد. اما پیوسته دلِ دریاییش او را به سوی دریا می‌کشد، بویژه که پری نیز در انتظار اوست و دام و رسن او را نزد خود نگاه داشته تا او بازگردد.
در اوراشیما با نگرشی فلسفی به ضعف بشری در برابر گذر بی گذشت زمان و دوام و بقای اشیا و طبیعت، در مقایسه با توان بشری، اشاره شده است. در اینجا آدمیان و دلبستگی‌های آنان؛ امیدها، نومیدیها و ... خواب و خیالی کوتاه بیش نیست و آن پری نقشی جز مرگ و تباهی ندارد. شاید نیز بیانگر آرزوها و خواسته‌های شیرین هستی است که چون آدمی چشم می‌گشاید، هیچ از آن همه برجای نمانده است. پایان داستان نیز- هر چند درسی فلسفی و عرفانی در بردارد- اندوهکاک و نومیدانه است و آدمی را با یأس فلسفی و وهم‌انگیز خویش تنها بر جای می‌نهد.
 چون به خانه می‌رسد می‌بیند خزه بر چاردیوار خانه‌اش رسته و جانداری در آنجا نیست. او را وحشت می‌رود: آیا چشمانم را در دریای ژرف برجا نهاده‌ام؟ به دهکده می‌رود: همه چیز حتی سنگ‌ها و سفالهای روی شیروانی به چشمش آشناست اما مردمان بیگانه. از هر که سراغ اوراشیما را می‌گیرد، اما کسی نام او را نیز نشنیده است. سرانجام بر گذری مردی سالخورده می‌بیند، از او درباره‌ی اوراشیما می‌پرسد و او را می‌گوید سالها پیش که من کودکی خرد بیش نبودم به دریا زد و غرق شد. پدربزرگم زیاد از او نام می‌‌برد. او مرده و پسران پسرانش نیز مرده‌اند. اوراشیما حیران و سراسیمه به دره‌ی سبز که خوابگاه ابدی پسران و پسران پسرانش است می‌رود و خود را در میان سایه‌ها تنها می‌یابد. در جعبه را می‌گشاید، دود سفیدی از آن بیرون می‌زند و ناپدید می‌گردد. ناگهان موهایش سپید می‌شود، بدنش چین می‌خورد و چشمانش تار می‌شود. چون می‌خواهد درِ جعبه را ببندد، پشیمان می‌شود چون دود سپید از آن به در رفته است. پس آن را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و خود روی ماسه ها دراز می‌کشد و می‌میرد.
و اما خلاصه‌ی داستان اوراشیما:
اوراشیما نیز ماهیگیری است که هر شی در پی صید به دریا می‌زند. در شبی مهتابی بیخودانه به بیراهه می‌رود. ناگهان دختر دریای ژرف که شیفته‌ی زیبایی او شده است او را در آغوش می‌‌گیرد و بر بستری شنی بر او افسون می‌خواند. ماهیگیر که پیوسته به یاد زن و فرزندان کوچک خود است، هر بار از او می‌خواهد که بگذارد به راه خود برود، اما پری دریایی او را وعده‌های شیرین می دهد. ماهیگیر بر خواسته‌‌اش پای می‌فشرد اما چون دختر دریای ژرف گریستن آغاز می‌کند و از او می‌خواهد که فقط همان یک شب را در کنار او باشد، می‌پذیرد و چون سپیده می‌دمد عزم رفتن می کند. دختر جعبه‌ای از گوش‌ماهی درخشان با چفتی که از مرجان و یشم است بدو می‌دهد و از او می‌خواهد که در آن را باز نکند. اوراشیما سرمست به سوی خانه می‌رود. کودکانش را به آهنگ مرغان دریایی صدا می‌زند اما پاسخی نمی‌شنود. چون به خانه می‌رسد می‌بیند خزه بر چاردیوار خانه‌اش رسته و جانداری در آنجا نیست. او را وحشت می‌رود: آیا چشمانم را در دریای ژرف برجا نهاده‌ام؟ به دهکده می‌رود: همه چیز حتی سنگ‌ها و سفالهای روی شیروانی به چشمش آشناست اما مردمان بیگانه. از هر که سراغ اوراشیما را می‌گیرد، اما کسی نام او را نیز نشنیده است. سرانجام بر گذری مردی سالخورده می‌بیند، از او درباره‌ی اوراشیما می‌پرسد و او را می‌گوید سالها پیش که من کودکی خرد بیش نبودم به دریا زد و غرق شد. پدربزرگم زیاد از او نام می‌‌برد. او مرده و پسران پسرانش نیز مرده‌اند. اوراشیما حیران و سراسیمه به دره‌ی سبز که خوابگاه ابدی پسران و پسران پسرانش است می‌رود و خود را در میان سایه‌ها تنها می‌یابد. در جعبه را می‌گشاید، دود سفیدی از آن بیرون می‌زند و ناپدید می‌گردد. ناگهان موهایش سپید می‌شود، بدنش چین می‌خورد و چشمانش تار می‌شود. چون می‌خواهد درِ جعبه را ببندد، پشیمان می‌شود چون دود سپید از آن به در رفته است. پس آن را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و خود روی ماسه ها دراز می‌کشد و می‌میرد.
 هر دو وعده‌های رنگین و شیرین می‌دهند: پری اوراشیما او را به بستری پوشیده از جنگل‌ها و گلهای دریایی و فرمانروایی دریای ژرف وعده می‌دهد و پری مانلی به او می‌گوید من راه آمده- شد تو را به دریای گران آسان می‌کنم و هر چه خواهی بر تو نثار می‌سازم، گل مرجان با پنجه‌ی مروارید. اما این همه را تنها در زمین پر از فساد که صفا از بین آدمیان رخت بربسته قدر و قیمتی است. من در و بام او تو را از رنگ بی پیرایگی غروب رنگین می‌کنم و چشمه‌ی روشن چرخ بلند را در شبستان تو فرود می‌آورم و از باران بر تنت پیراهن می‌پوشم و... تا با شادی در کنار تو زندگی کنم.
وجه تشابه این دو منظومه در این است که در هر دو پری دریایی شیفته‌ی ماهیگیری می‌شود و می‌کوشد تا او را در دام عشق خود گرفتار کند: اما در یکی (اوراشیما) پری شیفته‌ی ظاهر زیبای ماهیگیر است، او را برای خود می‌خواهد و می‌کوشد تا بفریبد و در دامش کشد؛ در دیگری پری دریایی فریفته‌ی سختکوشی و سیمای انسانی ماهیگیر است. سیمایِ او به سیمای موجود آرمانی و دورنی مانلی شبیه است، به سیمای عریان حقیقت که در قصه‌های عرفانی کهن با گونه‌هایی دیگر نمود پیدا کرده (2) و در مکتب‌های گونه‌گون از آن به معشوق آسمانی، شخص نورانی، طباع تام هرمسی و دئنای زرتشتی تعبیر می‌شود که حاصل تزکیه‌ی درون و ریاضت نفس است. (3)
 
هر دو وعده‌های رنگین و شیرین می‌دهند: پری اوراشیما او را به بستری پوشیده از جنگل‌ها و گلهای دریایی و فرمانروایی دریای ژرف وعده می‌دهد و پری مانلی به او می‌گوید من راه آمده- شد تو را به دریای گران آسان می‌کنم و هر چه خواهی بر تو نثار می‌سازم، گل مرجان با پنجه‌ی مروارید. اما این همه را تنها در زمین پر از فساد که صفا از بین آدمیان رخت بربسته قدر و قیمتی است. من در و بام او تو را از رنگ بی پیرایگی غروب رنگین می‌کنم و چشمه‌ی روشن چرخ بلند را در شبستان تو فرود می‌آورم و از باران بر تنت پیراهن می‌پوشم و... تا با شادی در کنار تو زندگی کنم.
 
پری اوراشیما در پای او می‌گرید تا او را به سوی خود آورد و آن دیگری می‌کوشد تا با کلماتی که از هستی و عشق لبریز است او را از بیهودگی و در ذلت هستی غوطه خوردن و از فرو افتادن در غرقاب روزمرگی نجات بخشد و به گنج درون خود رهنمون شود. به او می‌گوید:
ای همه باخورش و خفتن در ساخته مرد *** تو هم آن کن که به جان شاید کرد (4)
 
او را به عشق می‌خواند و زندگی را برای او هدفمند و پرمعنا می‌خواهد.
اوراشیما ظاهراً به سبب گریه‌ی تلخ پری، و شاید به اکراه، به ماندن تن در می‌دهد، اما مانلی در درون خویش تحولی شگرف و بی سابقه می‌یابد که تمام هستی او را زیر و رو می‌کند و چشم او را به حقیقت می‌گشاید. عشق پری به اوراشیما ظاهراً گذرا و هوسناکانه است و حال آنکه مانلی و پری دریایی یکدیگر را برای همه‌ی عمر می‌خواهند. چه، هر یک، آن دیگری را در میان سایه‌های نامأنوس، تنها همدم و نیمه‌ی حقیقی خویش یافته است.
 
چون هر دو از دیدار با پری بازمی‌گردند- یکی پس از شبی طولانی، به درازای قرنی و آن دیگری پس از شبی معمولی- اوراشیما دهکده و طبیعت زیبای آن و اشیا را آشنا می‌یابد اما آدمیان با او بیگانه‌اند. چه در اینجا زمان نقشی مهم دارد و این آدمیان مربوط به زمانی دیگرند و دیگر جز همان پیرمرد- که با خاطره‌ای گنگ که از پدربزرگ خود دارد، به دنیای اوراشیما مربوط می‌شود- کسی او را نمی‌شناسد. زین سبب، او ناخواسته مرگ را برمی‌گزیند. چه، از دست خدایان نیز کاری ساخته نیست و چون دیگر بار به کنار دریا باز می‌گردد و فریاد می‌زند: «که از من دلجویی خواهد کرد؟» جز صدای امواج، آوای امیدبخشی نمی‌شنود. ظاهراً پری چون کام خود را از او برفته است، آرام بر جای خود بازگشته و او تنهای تنهاست. پس آن جعبه را که پری بدو بخشیده و رمزی از جوانی برباد رفته‌ی او و دریچه‌ای به جهان مردگان است می‌گشاید و آنگاه به روی مرگ آغوش باز می‌کند.
 
در اوراشیما با نگرشی فلسفی به ضعف بشری در برابر گذر بی گذشت زمان و دوام و بقای اشیا و طبیعت، در مقایسه با توان بشری، اشاره شده است. در اینجا آدمیان و دلبستگی‌های آنان؛ امیدها، نومیدیها و ... خواب و خیالی کوتاه بیش نیست و آن پری نقشی جز مرگ و تباهی ندارد. شاید نیز بیانگر آرزوها و خواسته‌های شیرین هستی است که چون آدمی چشم می‌گشاید، هیچ از آن همه برجای نمانده است. پایان داستان نیز- هر چند درسی فلسفی و عرفانی در بردارد- اندوهکاک و نومیدانه است و آدمی را با یأس فلسفی و وهم‌انگیز خویش تنها بر جای می‌نهد.
 
در مانلی اما، عشق و اراده و همت والای انسان و بویژه امید، فراخوانده می‌شوند. نیما یأس فلسفی بشر را در برابر اراده‌ی خرد کننده و پاسخگوی انسان قرار می‌دهد و سستی‌ها و نومیدیها را سرکوب می‌کند. مانلی با مردم زحمتکش و فرزندان کار پیوندی ناگسستنی دارد و نماینده‌ی رنج بیهوده‌ی آنان است که به قوت شبشان پابستند،
 
تا توانند توانایانی *** بگذرانند به بالای کدام ایوانی (5)
 
با این همه می‌داند که آنچه او را تیمار می‌دارد همان کار و رنج نبرد با زندگی است. و فردا که هوا روشن شود، همه می‌دانند که او به چه راهی رفته و از بهر چه رفته است. اما آیا این راه همان راهی نیست که نیما در جایی دیگر فریاد می‌زند: پس چرا هر کس به راه من نمی‌آید؟ (6)
 
اما راهی دیگر نیز او را به خود می‌خواند، راهی که خیال او را بدان هدایت می‌کند، راهی که با رنج شیدایی همراه است. هم در این راه است که پری دریایی در برابر چشمش آشکار می‌شود. مانلی سخت از او می‌ترسد و حکایت بینوایی خود را در جهانی که به خون دل خود باید زیست (7) با او می‌گوید. اما پری از عشق و مهر با او حکایت‌ها دارد. می‌گوید که او را با پادشاهی- که در چشم شاعر بس منفور است- کار نیست، بل سرسختی او را در کار و پویایی ستایش می‌کند. از اینجا زیباترین قسمت داستان که در واقع مهمترین قسمت آن نیز هست- و آن همان گفتگوی بین مانلی و پری است- شکل می‌گیرد. پری پیوسته راه مانلی را به نومیدی و سستی می‌بندد: مانلی خرسندی می کند که در تیرگی هوا پری چهره‌ی دردمند و عرق سوخته‌ی او را نمی‌بیند، اما پری مغز و معنای درون و جوهره‌ی انسانی او را ارجمند می‌شمارد نه قشر و ظاهر او را. او کار مانلی را که از پی سود خود و دیگران است، بس نغز و زیبا می‌یابد که طعن و تحقیر کس از ارزش آن نتواند کاست. مانلی از جامعه‌ی بی بنیاد خود سخن می‌گوید و جهانی که پر از سهو و گزاف و خلاف و مصاف است و پری پاسخ می‌دهد که ارزش مرد در همین جدال پرشور با زندگی است. آنگاه پری از مانلی می‌پرسد که من زیباترم یا زن تو؟ مانلی از سیاهی جهان در چشمان خود سخن می‌گوید و اینکه همان بهتر که زنی ندارد ورنه، او نیز همچون خود وی زبر و همبوی خزه بود. اما پری او را ریاکار می‌نامد و بدو می‌گوید: «اگر چنین بود خانه‌ی خود را سپید نمی‌کردی و یاسمن در پای پنجره‌ی خود نمی‌کاشتی»:
دلگشا هست جهان چشم چرا بستن
از آن آنکه نشناخته در زندگیش زیبایی
نیست زیبایی در هیچ کجاش. (8)

   بیشتر بخوانید :   زمین در اساطیر ایران باستان

در اینجا نیما انسان معاصر خود را به دیدن زیبای‌های جهان فرا می‌خواند و او را به مبارزه با جمود فکری و منفی بافی وا می‌دارد. بدین سبب هنگامی که مانلی به پری می‌گوید: آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید!ً وی پایبندی به این اندیشه را نوعی ریاکاری انسان در برابر طبیعت و سرشت طبیعی خود می‌داند (9) و از اینکه مردم بینوا با کف خالی خود ریاکاری را دوست می‌دارند (10) رنج می برد! او پا گرفتن این اندیشه را ناشی از دلمردگی بر اثر نایافتن می‌داند و اینکه آدمی برای تسلای دل اندوهگین و حسرتمند خود به دهن‌کجی با جهان برخاسته، بر همه چیز آن می‌خندد.
 
آنگاه پری که از ایثار همه چیز خود با مانلی سخن گفته و او را به خود نزدیک کرده است با وی می‌گوید: آنان که دل به دریا زده‌اند، کامرواتریانند. پس باید از خورد و خواب کاست و به گنج درون ره برد.
 
مانلی که می‌پندارد این شیطان است که او را راه می‌زند، عزم بازگشت می‌کند. اما آوای نای چوپانی او را به عشق می‌خواند. آنگاه گویی سایه‌هایی بر او راه می‌بندد و مردی به او می‌گوید: مانلی، باش، مرو...! و از اینکه او همچو حیوانی در فکر آب و علف است بر او می‌شورد... و این همان لب اندیشه‌های نیماست که در غالب آثارش به چشم می‌خورد. او رسالتی گران بر دوش خود حس می‌کند و این همان بیدار کردن خفتگان و آب در خوابگه مورچگان ریختن است.
 
آنگاه بار دیگر مانلی لب به سخن می‌گشاید و از جورپیشگی آدمیان شکوه می‌کند که ره به عالم صفا نمی برند و جور و بیدادشان از بیداد جهان بیشتر است. با این همه او می‌بایست به می‌ان آنان بازگردد، به همان:
وحشت آبادسرایی که در آن
هر که زنده‌تر و هشیارترست
زیستن بر وی دشوارترست. (11)
 
اینک مانلی در رفتن سست شده چه، دل در گرو مهر آن جانانه‌ی دریا نهاده است. پری نیز از تنهایی شکوه دارد و بدو می‌گوید که اگر بند از بندش واگسلند، از وی نمی‌گسلد. آنگاه هر جه را که با مانلی است و رنگ تعلق دارد از وی می‌ستاند. سپس مانلی مدهوش در آغوش او می‌افند و هر دو به زیر آب می‌روند (رمزی از فنا در معشوق).
 مانلی که می‌پندارد این شیطان است که او را راه می‌زند، عزم بازگشت می‌کند. اما آوای نای چوپانی او را به عشق می‌خواند. آنگاه گویی سایه‌هایی بر او راه می‌بندد و مردی به او می‌گوید: مانلی، باش، مرو...! و از اینکه او همچو حیوانی در فکر آب و علف است بر او می‌شورد... و این همان لب اندیشه‌های نیماست که در غالب آثارش به چشم می‌خورد. او رسالتی گران بر دوش خود حس می‌کند و این همان بیدار کردن خفتگان و آب در خوابگه مورچگان ریختن است.
سحرگاه مانلی خود را در ساحل می‌بیند. حرفهای پری را به خاطر می‌آورد که دام و رسن او را نزد خود نگاه داشته تا او بازگردد. اما در نمی‌یابد چرا آمده است و راه را تشخیص نمی‌دهد. اکنون برخلاف شب‌های دیگر، همه چیز این جهان با او راز دارد- و این سری است که جز از خود بیخودی دلشده بدان ره نمی‌برد: سوسمار و نیلوفر وحشی و ... با او سخن می‌گویند و خروسی او را راه می‌نماید. زن در پای اجاق چرت می‌زند و انتظار می‌کشد؛ پاپلی، سگ وی نیز چشم در راه است. حیرت او را فرا می‌گیرد و اندیشه‌های تاب شکن: تن در خاک دارد و دیده بر آب...- و این دیده نماد هوشیاری و بیداری جان است از پی تولدی دیگر.
 
آن وقت از فکر پیوستن به ده و دیدن صورت‌های آدمخوار که پیوسته زهر در کام او می‌ریزند و پویایی و نیروی سیال زندگی را در او به ریشخند می‌گیرند، احساس رنجوری می‌کند.
 
با این حال، هر چند نه به پای دل، پایش او را به سوی منزل می‌برد و طبیعت نیز او را در این کار یاری می‌کند: چماز و لم (دو گیاه) به او راه می‌دهند که برود، و رودآب به پایش پل می‌افکند تا به منزلگاه رسد. اما سرمنزل او در چشمانش گم است و رغبت او در دریا... و همان بهتر که دل به دریا زند، همچنانکه راوی (شاعر). نیما در ضمن این داستان با همان شگرد نو خود در ساختار زبانی و بیان بیدارگر و کوبنده، در عین سادگی و دور از تضنع،- خواسته یا ناخواسته- چهره‌ی خود را ترسیم می‌کند. او از دیرپسندی خود و همت بلند خویشتن که جهانی دیگر را معنی می‌بخشد و بنیاد می‌نهد سخن می‌گوید (12) و اینکه لاجرم غریب و رنجور است. با این همه خرسند است که همه کس آشنای رنج او نیست. (13) و این اشاره به همان درک ناشدگی او در زمان حیات است و راندگی از سوی جماعتی تنگ‌نظر و کم مایه و حسود- خیل حمقا- که راه بر هر بینش نو می‌بندند. همانانی که از هجوم سنگبارانشان، به بیگانه‌ی دریایی- معشوق آرمانی و تجلی زیبایی‌های درون خود- پناه می‌برد و به زندگی درونی خود دل خوش می‌سازد تا از نفس گند گندنایی که سزاوار جاروب شدن است درامام بماند، و همچنانکه از اندیشه‌ها و آرمان‌های والای انسانی خود، عشق و امید و تکاپوی بی پایان خود سخن می‌گوید، دیگران را نیز بدین راه بکشاند و از رها دادن سرمایه‌ی عیش خود با خلق برحذر دارد. (14)
 
طرفه آنکه معشوق آرمانی او- جانانه‌ی دریا، همچنانکه از دنیای پلید آدمیان جداست، به صفات والای بشری آراسته است و - همچوئن خالق خود- آرمانگر است. گاه نیز- با وجود گیسوان خزه بو و نارین پستان- همچون پیر و مراد مانلی به نظر می‌رسد. نیما در ضمن مفاهیم عالی و پر تک و تازی که حیات آدمی را با معنا می‌کند، با شگرد زبانی تازه و ویژه‌ی خود- که به قول خود او در عین بی نظمی نظم دارد (15)- در جای جای دیگر و مقالی دیگر می‌بایست مبحثی ویژه را در برگیرد و در اینجا صرفاً اشارتی زودگذر بدان داریم: او طبیعت را- که پیوسته از نظر او جان دارد و با آدمی سخن می‌گوید- مطابق با حالات درونی راوی (شاعر)، قهرمان اثر، و یا شاید خواننده!؟ حالت می‌ بخشد، همچون صحنه‌ای که دریا بر مانلی شوریده و آرام از کف نهاده، شب با همه‌ی خنده‌ی مهتابش بر او تاریک است و چشم آسمان ازرق فام بدو وحشتبار گشاده است. (16) و نیز آنجا که سوسمار و نیلوفر و خروس و با قلق درونی او هم آوایند و رسیدن سحر و چشم به راهی زن را بدو گوشزد می‌کنند. (17)
اما- جدا از این هنر آفرینی‌ها- مانلی به زندگی حقیقی و حقیقت زندگی دوست یافته است. او، یا شاید راوی (شاعر) و شاید نیز خواننده‌ی این اثر، با نازپرورده‌ی دریایی نهان کار (پری) یکی شده است: جسم با جان درآمیخته است و دو نیمه‌ی گمشده از دو افق دوردست به یکدیگر پیوسته‌اند.
 
پی نوشت‌ها:
1- مانلی و خانه‌ی سریویلی، نیما یوشیج، تهران، امیرکبیر، 1352، ص 6.
2- الهی نامه‌ی عطار، به کوشش فؤاد روحانی، تهران، زوار، 1339، ص 58؛ داستان «سر تاپک هندی» که چون از نفس خود می‌رهد و به کمال می‌رسد با پری زیبارو یا معشوق آرمانی دیدار می‌کند.
3-دیدار با سیمرغ، نقی پورنامداریان، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی، 1374، ص 50.
4- مانلی و...، ص32.
5- همان، ص 21.
6.مجموعه‌ی اشعار نیما یوشیج، نیما یوشیج، زندگانی و آثار، به کوشش جنتی عطایی، تهران، صفی علیشاه، 1353؛ «شعر چوک چوک».
7- مانلی و... ، ص 15.
8- همان، ص 25.
9- نیما نظر خود را درباره‌ی این گفته‌ی سعدی در کتاب: درباره‌ی شعر و شاعری (به کوشش سیروس طاهباز، تهران، دفترهای زمانه، 1368، ص 128) به صراحت بیان داشته است.
10- مانلی و...، ص 27.
11- همان، ص 37.
12- همان، ص 27.
13- همان، ص28.
14. همان، ص 27.
15. و به بیان دیگر، به قول یاکوبسن، فرمالیست روسی، از «نظم شکنی نظم» پیروی می‌کند (ساختار تأویل متن بابک احمدی، کرج، پایا، ج1، 1370، ص 49).
16- مانلی و ...، ص 11.
17- همان، ص 49-50.
 
منبع ‌مقاله:
 یاد یار مهربان ، با یاد دکتر بهرام فره‌وشی ، به کوشش هما گرامی (فره‌وشی)، مؤسسه فرهنگی انتشاراتی فره‌وهر، تهران، چاپ اول (1378)

  بیشتر بخوانید
   آیا نژاد آریایی هرگز وجود داشته است؟
   ملایر، سرزمین آریایی ها
   برتری نژاد آریایی، دروغی بزرگ!